مردی 55 ساله با پسر تحصیل کرده 30 ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم 5 سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم 32 بار نامش را از من پرسید و من 32 بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم
داستان دوم
دختر که پوشش مختصری به تن داشت از همان لحظه اول که در جاده جلوی اتومبیل را گرفت و سوار شد فهمید به دردسر افتاده است.
راننده با نارضایتی به لباس دختر خیره شد و گفت: «دنبال تفریح هستی؟»
«نه فقط می خواهم به ساحل بروم»
«جدی؟ خب ، عزیزم من برای نو برنامه های دیگری در نظر دارم که رفتن به ساحل جزو آنها نیست»
«گمانم تنبیه می شوم. درسته مامان؟»